زندگی ات را که مرور میکنیم تو را آموزگار مکتب امام شناسی می یابیم.

وعجب اینکه تو این درس را بدون معلم فراگرفته ای.

و این عنوانیست که امام زین العابدین(ع)در رثای شمافرمود که:

"انت عالمة غیرمعلمة"

و تو چه کردی که سرور جوانان اهل بهشت به تو فرمود:

"یا اختي لا تنسیني في نافلة اللیل"

یا صاحب الزمان وفات حضرت زینب سلام الله علیها بر شما تسلیت می گوییم.


اکنون که صدای گامهای دشمن، زمین را می لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان، خراش می اندازد، اکنون که صدای شیهه اسبها، بند دلت را پاره می کند، اکنون که هلهله و هیاهوی سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیک می شود، یک لحظه خواب کودکی ات را دوره می کنی و احساس می کنی که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن اخرین امید به تکاپو افتاده است.

از جا کنده می شوی، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین می رسانی. حسین، در ارامشی بی نظیر پیش روی خیمه نشسته است. نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانی بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.

نه فریاد و هلهله دشمن، که آه سنگین تو او را از خواب می پراند و چشمهای خسته اش را نگران تو می کند.

پیش از آنکه برادر به سنت همیشه خویش، پیش پای تو برخیزد، تو در مقابل او زانو می زنی، دو دست بر شانه های او می گذاری و با اضطرابی آشکار می گویی:

می شنوی برادر!؟ این صدای هلهله دشمن است که به خیمه های ما نزدیک می شود. فرمانده مکارشان فریاد می زند: ای لشکر خدا برنشینید و بشارت بهشت را دریابید…

حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایش می فشارد و با آرامشی به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو می دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوی زمزمه می کند:

پیش پای تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان خوابش را مرور می کردی، و فرمود که به نزد ما می آیی. به همین زودی.

و تو لحظه ای چشم بر هم می گذاری و حضور بیرحم طوفان را احساس می کنی و احساس میکنی که زیر پایت خالی می شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ می نماید و بی اختیار فریاد می کشی:

وای بر من!

حسین، دو دستش را بر گونه های تو می گذارد، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند:

وای بر تو نیست خواهرم! وای بر دشمن توست. تو غریق دریای رحمتی. صبور باش عزیز دلم!

چه آرامشی دارد سینه برادر، چه فتوحی می بخشد، چه اطمینانی جاری می کند.

انگار در آیینه سینه اش می بینی که از ازل خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنی. تا دست از همه بشویی، تا یکه شناس او بشوی.

همه تکیه گاههای تو باید فرو بریزد، همه پیوندهای تو باید بریده شود، همه دست آویزهای تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنی، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و این دل بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی.

تا عهدی را که با همه کودکی ات بسته ای، با همه بزرگی ات پایش بایستی:

پدر گفت: بگو یک!

و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت.

کودکانه و شیرین گفتی: یک

و پدر گفت: بگو دو

نگفتی!

پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم.

نگفتی!

و در پی سومین بار، چشمهای معصومت را به پدر دوختی و گفتی: بابا! زبانی که به یک گشوده شد، چگونه می تواند با دو دمسازی کند؟

و حالا بناست تو بمانی و همان یک! همان یک جاودانه و ماندگار.

بایست بر سر حرفت زینب!

که این هنوز اول عشق است.

برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی