1176
روزگار غيبت
زماني است كه شيعيان را ، آرامي نيست
جز ياد محبوب
آنكه نور است و پاكي و احسان،
آنكه نعمت است و نعمت رسان،
و حال نيمه شعبان
زمان جشن و سرور ، و البته شكر
شكر وجود مهدي عليه السلام.
دل به داغ بی کسی دچار شد، نیامدی
چشم ما و آفتاب تار شد، نیامدی
سنگ های سرزمین من در انتظار تو
زیر سم اسب ها غبار شد، نیامدی
ای بلند تر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روز های رفته بی شمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصه ی بلند روزگار شد نیامدی

آفتاب وقتي دست نوازشش را بر سر دريا كشيد، همه قطرهها عاشقش شدند.
به جنب و جوش افتادند تا به او برسند.
قطره ی كوچك ما هم تاب و توانش را از دست داده بود. تقلا كرد و جنبيد.تا ناگاه خود را آزاد و رها يافت.
بالا و بالاتر رفت؛ به طرف خورشيد.
هرچه نزديك تر ميشد، احساس سبكي بيشتري ميكرد. خود را در آغوش خورشيد ميديد.
اما ناگهان احساس كرد، تيرگي همه جا را فراگرفته.
به بالا نگاه كرد. ابر سياهي روي خورشيد را گرفته بود.
قطره به ابر رسيد. خواست كه از آن بگذرد؛ اما بيشتر در آن اسير شد. انگار جزئي از ابر شده بود.
روزها گذشت و هر روز دل قطره كوچك ما بيشتر ميگرفت.
خورشيد پيدا نبود. اما گرماي آرامش بخشش وجود او را فرا گرفته بود.
به اطرافش نگاه كرد. دوستان ديگرش، قطرههاي ديگر را ديد كه در دل ابر اسير شدهاند.
اصلاً گويي آن ابر، چيزي جز خود قطرهها نبود.
قطره كوچك ما دلتنگتر شد. دوستانش هم.
همه با هم به خورشيد فكركردند. نوري اميد بخش وجودشان را فراگرفت.
كنار هم جمع شدند. دست به دست هم دادند. و دلتنگيشان را با تمام وجود گريستند...
باران كه تمام شد، خورشيد، بزرگوار و با شكوه بر پهنه دريا ميتابيد. ديگر اثري از ابر سياه نبود.

زمین،پر غرور
که قدم هایت را فرش گشته
ومی نازد که پذیرای وعده ی حق الهی است
زمان،در سرور
که از آغاز هستی در انتظار تو سپری گشته
و اکنون می داند که تا لحظه ی موعود دیگر چیزی نمانده
و من، دلم دریای نور
نور امید فرا رسیدن لحظه ی دیدار
وبر لبم دعای ظهور
که دیری نخواهد گذشت که آن شب مسعود فرا رسد
و سحر گاه ، ندایت زمین را فرا می گیرد.

یاد ایامی که رفت...