آفتاب گرم و درخشان،تمام هستیش را سخاوتمندانه به زمین هدیه می کرد؛ و زمین ، بزرگوارانه این تحفه ی آسمانی را می پذیرفت.

گرمای هوا و داغی ریگ های کف بازار، کار را صدها بار سخت تر کرده بود.

مردانی که سایه ای به غنیمت می یافتند، دمی در آن می گذراندند و باز، کار بود و کار.

اما کمی آن طرف تر خورشید،شرمنده از درخشش بی مانند رخ رسول الله ، ساکت و آرام، به نظاره ی بهانه ی خلقت نشسته بود و از او نور می جست.

آسمان سقفی برسر برگزیده ی خدا شده بود و زمین، افتخار در بر گرفتن فرستاده ی پروردگار را داشت.

گروهی از اصحاب ، دور پیامبر حلقه زده بودند؛که امین وحی از سوی خداوند نازل شد و برای او پیغامی آورد.

«خدایم فرموده است هر کدام از این جمع، یک دعای مستجاب دارند.»

هیجان زده بودن حاضران از این پیغام ، از چشم هایشان که برق می زد و گونه هایشان که سرخ شده بود پیدا بود.

حالا آنها می توانستند غم ها و مشکلاتی را که سالها روح و جانشان را می آزرد از خود دور کنند.

-          من سرمایه می خواهم،تامین زندگی خودم و فرزندانم...

-          همسرم سالهاست مریض است ، شفایش ...

-          دشمنی دارم که گه گاه سراغم می آید...

-          خانه ای بزرگ ...

-          فراوانی آب

اصحاب می گفتند و می گفتند و آرام آرام،ابرهای افسوس و اندوه بر آفتاب رخ رسول خدا سایه می افکندند.

« اگر اویس بود دعای دیگری می کرد.»

پیامبر در فکر دیگری بود.او به سعادت آدم ها می اندیشید و نمی خواست این فرصت از دست برود.اما هیچ کس در آن همهمه و هیجان نپرسید که اگر اویس بود چه می خواست.

همه در نم لطفی که به ایشان شده بود، غرق غرق،مست مست.

روزگار به رسم دیرینه اش گذشت و پیامبر با باری از اندوه و نگرانی ، چشم از دنیا فرو بست.

روز ها از آن ماجرا گذشته بود که اویس قرنی – که پیامبر بوی الهیش را از یمن شنیده بود – بار دیگر به مدینه آمد.

چند نفری از جمع آن روز ، به سراغ اویس رفتند و ماجرا را برایش گفتند.

اویس پرسید : شما چه دعایی کردید؟ هرچه اصحاب خواسته های آن روزشان را می گفتند، اویس بیشتر به خود می پیچید  و بیشتر می شکست.

«ما هر چه داریم از پیامبر داریم.اصلا همه ی ندگی ما پیامبر بود. بی او هر دو جهان، نخواستنی است.شما یک دعای مستجاب داشتید و آن را هم برای خودتان خواستید؟اگر من بودم از خدامی خواستم که محبوبم تا قیامت زنده باشد و هیچکس لحظه ای از نور هدایتش بی نصیب نماند.»

سکوتی سرد و سنگین جمع را فرا گرفته بود. حالا نگاه طلایی خورشید بود و آدم هایی که به آرزوهایشان رسیده بودند، اما انگار هیچ نداشتند.

نگاه طلایی خورشید بود وآرزوی روشن کردن روزی که مردمانش بهترین دعا را برای حجت خدا بدانند، آن را فراموش نکنند و با دل و جان از خدا بخواهند.

امام مهدی